پوست شیر مردم را فریب داد
به گزارش وبلاگ کلشی ها، تازه ترین ساخته برادران محمودی در شبکه نمایش خانگی، موضوع بحث ما در گوشه ای از قهوه خانه حاج کریم در سه راه آذری بود و با حرارت از این سریال پرهیجان حرف می زدیم.
وبلاگ کلشی ها- علی الله سلیمی: تازه ترین ساخته برادران محمودی در شبکه نمایش خانگی، موضوع بحث ما در گوشه ای از قهوه خانه حاج کریم در سه راه آذری بود و با حرارت از این سریال پرهیجان حرف می زدیم. مردعلی گفت: آدم های سریالپوست شیر برایم خیلی آشنا هستند، انگار جایی دیدم شان. شاید هم به خاطر این است که شبیه این آدم ها را هر روز در محله و محل کار می بینیم و فکر می کنم آشنا هستند. گفتم: همین است دیگه! این یعنی موفقیت نویسنده و کارگردان پوست شیر که من و شما با کاراکترهای سریال همذات پندای می کنیم. به شاگرد قهوه خانه سفارش چای دادم و منتظر ماندیم. پیرمرد انگشترفروشی، که علاوه بر جعبه خوش رنگ و لعابش که پر از انگشترهای عتیقه مانند بود، انگشترهای خودش هم پر از انگشترهای اصل و بدل بود، از دو سه میز آن طرف تر بلند شد آمد سر میز ما نشست و بدون مقدمه گفت:پوست شیر مردم را فریب داد. مردعلی به سراپای مرد نگاه کرد و برگشت با چشم و ابرو از من پرسید، چه می گوید این مرد. به قیافه مردِ انگشترفروش نمی آمد اهل فیلم و سریال باشد و بخواهد در بحث ما شرکت کند. به مردعلی ابر بالا انداختم، که موضوع را جدی نگیر و سعی کردم خودم میانداری کنم. از پیرمرد پرسیدم: عموم شما چند قسمت از پوست شیر را دیدای. روی صندلی جا به جا شد، جعبه انگشترهایش را روی میز گذاشت و گفت:خودم که از نزدیک ندیدم اما می دانم چیه، پوستر شیر است دیگه! مردعلی به نگاه کرد و با تکان دادن سر، تأیید کرد که پیرمرد موضوع بحث را اشتباه گرفته است. هر دو سکوت کردیم و منتظر شاگرد قهوه خانه ماندیم که سفارش چای را فراموش نکند و با استکان و نعلبکی ها از راه برسد. پیرمرد گفت:آن حکایت قدیمی که یادتان هست؟ من و مردعلی با تکان دادن سر پرسیدیم کدام حکایت و پیرمرد آغاز کرد به تعریف کردن حکایتی که حتما با موضوع پوست شیر در ارتباط بود و ما خبر نداشتیم.
پیرمرد گفت: در روزگاران قدیم الاغ لاغر مردنی بود که قدرت بارکِشی چندانی نداشت. صاحب الاغ به صرفه نمی دید این الاغ را نگه دارد. رهایش کرد. الاغ رفت در بیابان و جنگل برای خودش چرید و چاق و چله شد. یک روز پوست شیری را در جنگل دید و آن را پوشید. به سمت آبادی آمد و مردم با تماشا هیبت بزرگ الاغ که حالا پوست شیر هم پوشیده بود، ترسیدند و فرار کردند. الاغ خرسند شد. گفت این ها که فقط با تماشا قیافه نو من این قدر ترسیده اند، اگر یک نعره هم بزنم حتما زهره تَرَک خواهند شد. با این خیال، این بار وقتی سمت آبادی رفت و دوباره مردم با تماشا او پا به فرار گذاشتند، نعره یا همان عرعر بلندی کرد و منتظر واکنش مردم شد. از آن طرف، مردم وقتی دقت کردند و تماشاد صدای عرعر الاغ از آن هیبت بزرگ با پوست شیر می آید، ایستادند و گفتند این که شیر نیست، الاغ است و پوست شیر پوشیده و ما را فریب داده است. برگشتند الاغ را گرفتند، پوست شیر از تن اش درآوردند و پالان پشتش گذاشتند و حالا که چاق و چله هم شده بود دوباره بار پشتش گذاشتند تا حمل کند. یک نفر هم ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣا را ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ! بله ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
مردعلی به شدت جلب حکایت پیرمرد انگشترفروش شده بود و من هم به کارکرد پوست شیر در حکایت فکر می کرد و این که، گاهی کلمات ما را تا کجاها که نمی برند. شاگرد قهوه خانه، سینی به دست با چای های تازه از راه رسیده بود. اشاره کردم یک استکان چای تازه هم برای پیرمرد بگذارد. در دلم گفتم، حالا که این پیرمرد انگشترفروش، با نفس گرمش ما را به یک حکایت شنیدنی مهمان کرد، حداقلش این است که ما هم او را به یک چای تازه دم مهمان کنیم. پیرمرد نفس بلندی کشید و گفت:بله، پوست شیر مردم را فریب داد.
منبع: همشهری آنلاین